پاهای پسرک از وحشت قفل شده بودند و دستهایش میلرزیدند.اگر برمیخاست و به سوی درخت دیگری میدوید، غول بیتردید او را میدید و با دوقدم به او میرسید و اگر همانجا میماند غول چند ثانیهی دیگر بالای سرش بود!در همین فکرها بود که ناگهان دو دست نیرومند از فراز همان درخت، بر سرش فرود آمدند و پیش از اینکه صدایی از او برآید دهان و کمرش را گرفتند و با یک حرکت بالای شاخهها بردند.
دیدگاه خود را بنویسید