نيلی اينبار در نمايشگاه ايرانشناسی گم میشود و به شكل شگفتانگيزی از سرزمين باستانی ايساتيس سر در میآورد. او با گربهای مغرور و بداخلاق به نام سيفيد آشنا میشود و در شهر بادگيرها قدم میزند و دوچرخهسواری میكند. در سرزمين جادويی كرمان با قلعهها و ارگهای باستانی آشنا میشود و به دنبال جايی به نام قلعهگنج میگردد؛ قلعهای كه فكر میكند پر از طلا و جواهر باشد. شايد هم ديو و اژدهای نگهبان از گنجِ قلعه مراقبت میكنند! آيا واقعاً چنين قلعهای وجود دارد؟
دیدگاه خود را بنویسید